دلنوشته ای از حسین پناهی
چقدر شبیه مادرم شده ام چرا نمی شناسی ام ؟! چرا نمی شناسمت ؟ می دانم که مرا نمی شنوی و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند با توام بی حضور تو بی منی با حضور من م ی بینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند . باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !...
نویسنده :
مریم بانو
9:42